ناصر رحیم‌خانی

مامان گفت: «آقای شکرالله پاک‌نژاد روشنفکرِ مبارز، مگر من خودم به زبان خودم چندین و چند بار از تو خواهش نکردم اِی پسر رو‌ نکشونی به این راه‌ها؟» شکری تا فرصت کند و ورز بدهد پاسخِ پرسشِ ناغافل را، این پا آن پایی کرد ـ مثل همیشه ـ، یکی دو تک سرفه زد ــ بازهم مثل همیشه ــ و با صدای نقره‌فام تندی درآمد که: خانم، اِی پسر ما رو کشوند به این راه‌ها. شکری هم مثل خویشان و آشنایان، مامان را «خانم» خطاب می‌کرد.

ایستاده بود سمتِ چپِ من؛ تا چشم در چشم نشود با «خانم»!، سرچرخاند و با گفتن «اِی پسر»، پُشتِ دستِ راست را خماند به سویِ من. خُب، من او را کشانده بودم به این راه‌ها؟

آن تابستان سال سی و نه خورشیدی که تو و حمید رحیم‌خانی و جمشید قلمبر و ابوالقاسم نیک‌نژاد و علی تمنای شاعر مسلک از دزفول رفتید تهران برای دانشگاه، من، منِ دانش‌آموز، تازه پنجم ابتدایی را تمام کرده بودم؛ یعنی هنوز «تصدیق ابتدایی» هم نگرفته بودم. تو رفتی دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، هوایی شدی، مصدقی شدی، جبهه‌ای شدی! رفتی تظاهرات و شلوغ کردی و ساواک آمد دنبالت در خانه‌ی خیابان خورشید و قابِ عکسِ مصدق را از دیوارِ اتاق کند و کوباند و خورد کرد تو سرت و دستگیرت کرد و انداخت سلول انفرادی قزل‌قلعه. من که اصلاً نه جنبش ملّی مصدقی‌می‌ شناختم، نه کودتاچیانِ زیرِفرمانِ انگلیس ـ آمریکا را. خودت رفتی «فروهر»‌ی شدی، در آن آئینِ رمزآمیزِ شبانه با گفتارها‌ی حماسی و سوگندهای پهلوانی! پیمانِ پیوستنِ تا پایِ جان بستی با «حزب ملت ایران ـ بر بنیاد پان‌ایرانیسم».[۱]

خانه‌ای قدیمی و اعیانی، اتاقی با سقف بلند و پرده‌های آویخته و کشیده شده روی پنجره‌ها، میزِ بزرگِ بالای اتاق، دو شمعدان پایه بلند در دو سوی میز، شمعِ بزرگ درست وسطِ میز، افروخته، شعله‌خیز. روی دیوارِ رو‌به‌رو، از سقف تا کف، درفشِ سرخ رنگِ آویخته، دایره‌ی سیاهِ بزرگ در میانه، دو خطِ سفید موازی وسطِ دایره، خطِ سومِ مورّب، گذر کرده از میانه‌ی آن دو خطِ موازی، از بالا به پائین.

هنگامِ سوگندِ پیوستن و پیمانِ رزم بستن تا آخرینِ قطره‌ی خون برای بازپس گرفتن شهرها و سرزمین‌های از دست رفته، دستِ راست، استوار و کشیده رو به بالا، دست چپ چسبیده به پهلو. شدی «پایور» در«حزبِ ملت ایران ـ بربنیادِ پان‌ایرانیسم».

آن زمان، منِ دانش‌آموز، نه هنوز چیزی از «اَشو زرتشت» شنیده بودم و نه درست و نادرست خواندن «هُوَخشَترَه» را‌ می‌دانستم. با این اوصاف، من تو را کشاندم به این راه‌ها؟

وقتی از سر کلاس دانشکده بردندت؛ بردنتان قزل‌قلعه و بعد پادگان جمشیدیه و بعد سربازی؛ دانشجو که هیچ، دیپلمه هم که هیچ، اصلاً بی‌سوادِ بی‌سواد حساب‌تان کردند و کردندتان سرباز صفر، من اصلاً می‌دانستم این دانشجویان کی هستند و دردشان چیست؟ من که نه منصور سروش را می‌شناختم نه ناصر کاخساز را، نه سیاگزار برلیان نه منوچهر مسعودی[۲] را، نه برادرانِ ارفع‌زاده و نه آن «چهار درویشِ»[۳] حزب ملت ایران، نه یوسف اردلان اخراجی دانشکده‌ی علوم را. تو خودت سیاسی بودی و نصیحت گوش نمی‌دادی. مگر خودت چند سال بعد شوخی‌ ــ جدی نمی‌گفتی در شلوغی‌های دانشگاه تهران، از دزفول برایت تلگراف رسید که: «پسرم، نورچشمی، نان را به نرخ روز بخور»! نخوردی. خُب خودت نخوردی. من کجا بودم؟ وقتی هم رهبر جبهه‌ی ملی‌تان جا زد در برابر دیکتاتوری و سیاست ِ «صبر و انتظار» شد پیشه‌ی پیرانِ آن جریان و دانشجویانِ جوانِ زندانی از سرِ خشم و نومیدی سر کوبیدند به دیوار سلول‌های قزل‌قلعه، من، نه اللهیار صالح و کریم سنجابی می‌شناختم، نه داریوش فروهر و شاپور بختیار را. تازه بعد هم که «پان» «پان» و حزب و جبهه را گذاشتی کنار، باز هم رفتی دنبالِ حزبی از طرازی دیگر و شدی مصداقِ آن تک بیتِ کوک شده پُشتِ سرِ نمی‌دانم کدامِ کهنه کارِسیاسی: «این پسرِ جبهه‌ای جبهه باز جبهه رو وِل کرده شده حزب ساز».

آن زمان من به جَخت دیپلم ادبی گرفته بودم و دانشجو شده بودم در رشته‌ی علوم سیاسی دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران. تو چپی شده بودی و «مارکسیست ــ لنینیست». حوزه تشکیل دادی و جلسه‌ی بحثِ «‌ماتریالیسم دیالکتیک» و «ماتریالیسم تاریخی» و «تحلیل ساختار طبقاتی بعد از اصلاحات ارضی»، «مرحله‌ی انقلاب»، «تضاد عمده» و «مبارزه‌ی ضد دیکتاتوری شاه».


برای خواندن متن کامل این نوشته، کلیک کنید:

برگرفته از: عصرنو
دوشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۹ – ۲۵ ژانويه ۲۰۲۱

Noghteh.org © 1998-2024. All rights reserved. Web design: Homayoun Makoui