م. دانش
به درستی یاد ندارم سال هفتاد سه بود یا هفتاد و چهار. قبل از ظهر یک روز آفتابی بهاری، تنها در محل کار خود نشسته بودم. محیط کار خلوت بود. سکون و سکوت مکان، مرا در افکار خویش غوطه ور ساخته بود. به ناگاه با ورود همزمان دو هم بندی زندان قزلحصار و گوهردشتی ام، فضای ساکن، شکسته شد. دیداری اتفاقی، هر سه ی ما را خوش آمد. با نوشیدن چای انسی شکل گرفت و بحث خاطرات زندان به میان آمد.
آن وقت ها بحث «خشونت پرهیزی»، سخن روز بود و پررونق. اینکه؛ باید از خشونت انقلابی دوری جست و انتقام و اعدام را یکسره کنار گذاشت. هر یک از ما دوستان، به فراخور فهم و دانش خود در سرزنش انتقام و اعدام سخن ساز کرده و ادله ارائه می دادیم. در ادامه، سخن از اسدالله لاجوردی به میان آمد. یک از آن دو، گفت: البته مورد لاجوردی استثناست. این یکی را باید اعدام کرد. آن دیگر دوست به سرعت، حکم دوست طرفدار اعدام لاجوردی را تائید کرد و گفت: من هم موافقم. وجود لاجوردی، به زیان جامعه است. او باید اعدام بشود. هر دو، در اعدام لاجوردی اشتراک نظر داشتند. با توجه به سابقه ی من در زندان که جزو بچه های شلوغ بودم و حضوری پر جنب و جوش داشتم، دوستانم یقین داشتند که نه تنها با اعدام اسدالله لاجوردی، بلکه با اعدام خیلی دیگر از جانیان حکومتی هم موافق هستم. البته چیزی نمی گفتم فقط شنونده بودم. یک مرتبه آن دو دوست، سرشان را به سمت من چرخانده و با تیز کردن نگاه شان بر چهره ام، پرسیدند: فلانی چرا ساکت هستی؟ نظر تو در باره ی خشونت پرهیزی چیست؟ در مورد لاجوردی که هیچ. موضعه ات معلومه!!
آن دو هم زنجیر سابق، اشتراکات قابل توجهی با هم داشتند. از جمله: الف- هر دوی آنها از مبارزان و زندان دیده های زمان شاه بودند. ب- تحصیلات دانشگاهی داشتند. پ- تهرانی بودند و موقعیت اقتصادی خانوادگی متوسطی داشتند. ت- در زندان بسیار محافظه کار بودند و حواس شان بود که تنبیه نشوند. در عین حال افتراق های زیادی با من داشتنند.
و اما آقای لاجوردی. طی دوران زندان، آقای لاجوردی را سه مرتبه از نزدیکترین فاصله ی ممکن دیده بودم. اول بار در بند دویست و نه اوین. او برای سرکشی سلول ها آمده بود. سلول شش نفره ی ما، نظر او را جلب کرد و کمی بیشتر جلوی سلول ما ایستاد. مرتبه ی دوم، در حال قدم زدن با حسن صدیقی دیدمش که با او در زندان شاه، هم پرونده ای بود. در هواخوری آموزشگاه اوین با او قدم می زدم و تند تند خصوصیات شخصی و موارد پرونده ی لاجوردی را از حسن می پرسیدم. مرتبه ی سوم، سال شصت و سه بود، وقتی با لشکر کوکلاس کلان ها** به زندان قزلحصار، بند یک واحد یک، آمد. در آن لشکر کشی سه نفر از هم بندیان «تیمور گوگوش ویلی – حسن صدیقی – نورالدین پزشکی» را شناسایی کردند و با خود بردند. البته پس از مدتی نورالدین را به بند باز گرداندند، ولی تیمور و حسن را نه.
وقتی هم بندیان سابق نظر مرا در مورد اعدام اسدالله لاجوردی پرسیدند؛ ناخودآگاه چهره ی خشن و جغدوار او در پرده ی ذهنم نمایان شد. نگاهم با نگاهش گره خورد. هر دو ساکت به هم خیره شدیم. من بسان بار اول که از دیدارش خوفناک شده بودم، باز هم، ترس وجودم را تسخیر کرد. اما بر عکس بار اول، تسلیم ترس نشدم. دیده بر دیده و چهره بر چهره اش دوختم. صدای دوستان مرا از عالم خیال دور کرد: فلانی چه شد؟ چرا ماتت برده؟ خود را که باز یافتم پاسخ دادم: ولش کردم! نتوانستم حتی یک چَک به او بزنم! دوستان کمی گیجی شده بودند. در همان حالت گیجی، پرسیدند: چه چیزی را ول کردی؟ داشتیم در مورد لاجوردی حرف می زدیم. جواب دادم: بله. من کلا مخالف اعدام هستم، حتی اعدام او. اما نمی توانم در مورد کسی داوری کنم که جان هزاران هزار انسان ستانده. پرسیدند: پس چه باید کرد؟ جواب: موضوع باید به دادگاهی سپرده شود که در یک اجتماع سامان یافته و با رعایت کلیه دست آوردهای حقوق بشر و دادگاه های پیشرفته، در برابر چشم و گوش میلیون ها نفر، او را محاکمه کشد و جزای جنایت هایش را تعیین کند.
برای خواندن متن کامل این نوشته، کلیک کنید:
پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۲