نقطه و شما
بسیاری از آنچه نشر نقطه به چاپ رسانده، در پیوند با رویدادهای تاریخی چند دهی گذشتهی ایران است. از آنجا که بازآفرینی و بازنگری رویدادهای تاریخی با اسناد و دادههای تازه و نیز روایتِ راویان سخن ناگفته تکمیل و تدقیق میشود، فضای «نقطه و شما» را برای نویافتهها به وجود آوردهایم.
امیدمان این است که کنشگران و شاهدان رویدادهای تاریخی که به آنها پرداختهایم، دانستهها و دست یافتههای خود را – از اعلامیه، روزنامه و گزارش گرفته تا روایت های منتشر نشده – با ما سهیم شوند و به این ترتیب، به شناختِ ژرفتر و همه سویهتر رویدادها و چهرههای تاریخی یاری رسانند.
چنانچه شهادت ناگفته یا سند منتشرنشدهای در پیوند با کتابهای نشر نقطه و آنچه در تارنمای نشر نقطه آمده در دست دارید که مایلید برای انتشار در اختیار ما قرار دهید، با استفاده از لینک ”نقطه و شما“ برایمان بفرستید.
«نقطه و شما»، مکانی نیز هست برای کاربران این تارنما تا حرفها و برداشتهایشان را دربارهی کتابهای نشر نقطه و آنچه در تارنمای نشر نقطه آمده، با ما و دیگر خوانندگان در میان بگذارند. برای این کار هم میتوانید از لینک ”نقطه و شما“ استفاده کنید.
موضوع: پیدایش چریکهای فدایی خلق
مرتضی برقعی
هموطن شریف وارجمند جناب آقای ناصر مهاجر گرامی
ضمن عرض سلام و تقدیم احترام و خسته نباشید پایدار
استاد گرانمایه و زحمتکش دیشب در سایت عصر نو یک مقاله تاریخی مستدل و علمی از حضرتعالی و جناب آقای سیاوش رنجبر دائمی خواندم با عنوان پیدایش چریک های فدایی خلق, واقعا لذت بردم واموختم و به یک یک شما عزیزان دست مریزاد و تبریک میگویم بخاطر این همه دانش و پژوهش لطفا ادامه دهید تا ما بیاموزیم .. . برادر ارجمند و زحمتکش سرکار در این مقاله و نیز در فصل دوم بعد از ترور فرسیو اشاره فرموده به لیستی که شهربانی در فروردین سال ۵۰ چاپ زد و توزیع کرد برای دستگیری بازماندگان سیاهکل , در این لیست نام و فامیل زنده یاد منوچهر بهایی پور که به احتمال زیاد اشتباها (منوچهر شهابی پور) نوشته شده. لازم دیدم تا یک خاطره کوچک را به اطلاع آن برادر بزرگ که نیز عزیز گرامی من و مردم ایران می باشد برسانم . این بنده در شهریورماه سال ۱۳۴۷ هنوز ۱۸ سال سن نداشتم که پایین بازارچه درخونگاه با تشویق , ترغیب , کمک و یاری زنده یاد خانم مادرم یک دکان آهنگری باز کردم. البته سرمایه از جیب مبارک خودم بود!!!. ودرضمن بنا به پیشنهاد دوست نازنینم هادی خبیری اسم مغازه را گذاشتیم ایزد درخونگاه , اقتباس از تیم فوتبالی که در آن بازی می کردیم بنام ایزد مهراباد , و تابلوی مغازه دوم را سفارش دادم به تابلو ساز نوشت کارگاه صنعتی حقیقت… باری روبروی دکان من خانه ای قرار می داشت که متعلق بود به سرهنگ مطلبی امیر ارتش , مردی مودب و مهربان. سال ۱۳۴۸ از این محل کوچ کردند و رفتند , خانه را اجاره دادند به دو جوان مودب وشیک پوش از مردم لاهیجان به نام داریوش و ایرج بهایی پور. داریوش برادر بزرگ کارمند اداره پستخانه مرکزی تهران بود. عصرها می آمدند دم دکان بنده می نشستند , دو سه مرتبه جوانی که در ان تاریخ دانشجو بود و بعد افسر وظیفه شد و عینک طبی می داشت واز نظر شکل و قیافه نه به داریوش می خورد ونه به ایرج , به من معرفی کردند به عنوان برادر , فکر کنم برادر سومی بود. چند مرتبه هم باتفاق داریوش رفتیم به رستوران گیلانی ها انتهای خیابان شاه سمت چپ نبش خیابان سی متری که غذای گیلک میداد , یادش بخیر. سرمیز داریوش با زبان گیلکی رو میکرد به برادران و حرفی میزد و همه میخندیدند. من هم میگفتم اگر راست می گیت فارسی صحبت کنید تا من هم جواب دهم… ایرج میگفت مجید جان داریوش میگه در کجای دنیا سراغ دارید که یک پسر بچه ۱۷ ساله دکان باز کند و آن هم آهنگری , و دو تا شاگرد داشته باشد , یکی ۳۴ ساله و دیگری ۲۵ ساله و غش غش میخندیدیم…و چون من با داریوش شوخی میداشتم حرفهای دیگری هم میزد که بنده مجاز نیستم در اینجا بنویسم با پوزش!!!.به هر حال این عزیزان راست می گفتند.چون تمامی اهالی محله مخصوصا زنها مقابل مغازه مکث می کردند و من را زیر چشمی نگاه میکردند… باری بعد از دو الی سه سال من از پایین درخونگاه مغازه را اول فروردین سال ۱۳۵۰انتقال دادم به زیر بازارچه درخونگاه . برای خرید جنس و یا اتصالات ساختمانی میرفتم چهار راه گلوبندک , اول خیابان خیام دست راست که قبلا دبیرستان اقبال آشتیانی بود پشت ساختمان رادیو ایران که خراب کردند و چند مغازه بزرگ بنا نمودند , و شد بورس لوازم بهداشتی و اهن فروشی . یک روز در فروردین ماه سال ۵۰ رفتم خرید کنم دیدم چند پوستر پشت شیشه های مغازه ها نصب کرده اند با چند عکس و تشویق و ترغیب که هر کسی این ها را معرفی کند مبلغ ۱۰۰ هزار تومان جایزه میگیرد. ایستادم ویک یک عکسها را نگاه کردم دیدم نفر سمت چپ اخر پوستر عکس منوچهر با عینک به چاپ رسیده. از حاجی اعرابی رئیس صنف پرسیدم که این عکسها و جریان چیست؟ چون در آن تاریخ بنده نه می دانستم چریک کیست و نه سیاهکل کجا قرار گرفته.!!! حاجی دستش را مثل هفت تیر کرد و گذاشت به شقیقه اش همین و بس !!! دیگر صحبتی با من نکرد!!! ضمنا مدتی میشد که داریوش و ایرج از درخونگاه رفته بودند. ایام سپری شد تا اینکه یک روز داریوش امد محله تا سری بزند به دوستان و آشنایان , امد دم دکان من و با ناراحتی وگریه گفت مجید جان منوچهر را شاه تیرباران کرد…من هم یک ناسزائی نثار شاه کردم. همین وبس باز هم متوجه قضایا نشدم…تا اینکه سال ۵۴ آمدم به فرنگ همه چیز به همت دردمندان و مسئولین و روشنگران ایرانی برایم آشکار و هویدا گردید…
استاد چنانچه گستاخی کردم بنده را عفو فرمایید.
ارادتمند همیشگی شما برقعی مرتضی
ژنو یکشنبه ۱۴ فوریه سال ۲۰۲۱